آمدی آخر؟
پس چرا خاک نشسته به جای چشمانت ؟! نمی گویی تاابد رد نگاهت درچشمان مادرغمگینت خالی می ماند ؟!
پلاکت کو ؟
راستی چه نیازیست به آشنایی تو را ؟! می شناسی ام ؟همانم که دلم تااین لحظه در حصارلحظه هایی بودکه تو به آسانی ازمیانشان پرکشیدی
اما....دیگرنمی توانم ، قلبم را با خود ببر ،ببر و همراه همان خاکی کن که جای چشمانت است تا بلکه ببیند راه به افلاک رسیدنت را....